می خواهم سفری نا تمام ، آغاز کنم
از میان افسانه ها افسانه غم باز کنم
دیو پلشتی را در میان در و دیوار ، زندگانی
لیک آرزوی رهایی را ز دیده ، بینا کنم
شوق او مجنون وار ، خرقه آسمانی بود
باد صبا را نکوهید که چرا،تو را طنازی کنم
بر من خرده مگیر ای حکیم دانای روزگار
درد دل ،نتوان سرود،به دیده نثارت کنم
می گویی بودنت بر مدار حب دل نیست؟
آسوده بمان ،به طریق فرهاد دولت عشق بپا کنم
زلف نگون بخت خمارم زجنگ با عاشقی
خرد را می درد ورخ یار، به سرو خرامان کنم
بازیچه نباشد این روزگار در حرم آفریننده هستی
حرم تویی و تخت گردون دلبرم بیا تا که نازت کنم
برچسب : نویسنده : 9hossein21100 بازدید : 22